سنت کیامهر قدیس

پازل بی پاسخ

سنت کیامهر قدیس

پازل بی پاسخ

علیرضایی

آقای علیرضایی دبیر شیمی ما بود . بهترین خاطرات دبیرستان من سر کلاس آقای علیرضایی بود بس که شیطنت می کردیم و می خندیدیم . آقای علیرضایی آدم فوق العاده ساده ای بود اما خودش پیش خودش فکر می کرد خیلی بلا گرفته و زبل است و خیلی هم کیف می کرد که از زرنگی و هوشش تعریف کنیم . بطور واضح وقتی از او تعریف می کردیم نیشش باز می شد و در حالیکه سعی می کرد خودش را بی تفاوت نشان بدهد صورتش بوضوح از خوشحالی برافروخته می شد . کلید همه خوشی های ما از روزی شروع شد که یکی از بچه ها یک عالمه  لواشک آورد توی کلاس و شروع کرد به خوردن و همه لواشک ها را بین بچه ها تقسیم کرد و آقای علیرضایی وقتی رویش به تخته بود همه با ملچ و مولوچ لواشک می خوردند و وقتی بر می گشت و نگاهمان می کرد همه ساکت می شدیم . 

ای خدا !!!! چقدر آنروز سر کلاس خندیدیم .  

ادامه مطلب ...

در باب سریال های ترکیه ای

 

 

 

 

بواسطه علاقه همسر بانویمان ما نیز چندی است از چند و چون این سریال های ترکیه ای ماهواره با خبریم و گاه گداری نگاه می کنیم . 

  

بنده به چند نکته اساسی در خصوص این سریال ها پی برده ام که معروض می دارم :   

 

۱- توی ترکیه همه با هم رابطه دارند . مخصوصا ساکنان یک خانه ...  

 

۲- توی ترکیه همه مردها به زن هایشان خیانت می کنند و همه زن های یک خانه همزمان با هم حامله می شوند . 

 

۳- برعکس سریال های ایرانی که همه کسانی که ریششان را تیغ می زنند و کراوات دارند آدم های بدی هستند و مردانی که ریش دارند آدمهای خوب هستند توی ترکیه همه آدم های خوب ٬کت و شلوار و جلیقه می پوشند و کراوات می زنند و ریششان را شش تیغه می کنند و همه آدم بدها ریش و سیبیل دارند . 

 

 

 

سیبیل آتشین

کاش دوباره کودک بشویم 

من بابکی تو باشم 

تو خواهری من 

 

شاه وزیر بازی کنیم 

برایت سیبیل آتشین محکم بکشم 

دعوایمان بشود   

تو جیغ بزنی

بابا بیاید مرا دعوا کند 

تو بخندی 

آشتی کنیم 

من بابکی تو باشم 

تو خواهری من 

 

 

سنگ هم می بارید تعطیلمون نمی کردن نامردا

صبح در پارکینگ را که باز کردم از دیدن آن  همه برف شوکه شدم . 

خانم راننده سرویسی که شش - هفت تا دختر بچه را هر روز به مدرسه می برد توی ماشینش  منتظر دخترهای همسایه ما نشسته بود . 

دختر ها از راه پله دویدند توی پارکینگ و بعد هم رفتند توی سرویس نشستند . 

ماشین را که بیرون آوردم دیدم هنوز سرویسشان نرفته است .  

بعد صدای یک جیغ بلند شنیده شد . 

دختر ها پیاده شدند و توی برف ها بالا و پایین پریدند . 

مادرشان از پنجره داد زد : برید تو ! سرما می خورید  

 

و دخترها داد زدند : مامان ! مدرسه رو تعطیل کردن ... 

 

 

حاضر بودم چهار سال از عمرم را می دادم و بیست و چهار ساعت جای یکی از آنها بودم . 

 

شُل آب

یک وقتهایی مثل امروز صبح ،آسمان می بارد اما تکلیفش با خودش معلوم نیست 

نه برف است و نه باران 

یک چیزی بین این دو  

 

طالقانی ها به آن می گویند : شُلاب  ( sholab ) 

 

عباس دستکی

عباس دستکی ملقب به عباس کله از بچه محل های قدیم ما همیشه عشق خارج داشت . صبح تا شب می نشست و از خارج می گفت و از بدی ایران ... 

به هر آب و آتشی زد که از این مملکت برود ولی نتوانست اقامت هیچ جهنم دره ای را بگیرد . 

دست آخر همه دار و ندار زندگی اش را فروخت و داد دست دو تا قاچاقچی که از ترکیه او را بردند بلغارستان و آلمان و بالاخره خودش را به هزار زحمت رساند به سوئد ... 

 

پلیس مهاجرت سوئد او را بازداشت کرد و می خواست برش گرداند ایران که عباس کله گفت که نمی تواند برگردد . پلیس مهاجرت دلیلش را پرسید و عباس کله هم خودش را زد به ننه من غریبم و به دروغ گفت که تمایلات همجنسگرایانه دارد و در ایران نمی تواند آزاد باشد و ممکن است اعدامش کنند . پلیس مهاجرت سوئد با عزت و احترام او را فرستاد به کمپ مهاجرین غیر قانونی و عباس کله هم قند توی دلش آب شد که اقامتش را گرفته است اما خبر نداشت چه خوابی برایش دیده اند . 

 

عباس بینوا را فرستاده بودندبه کمپ همجنسگریان و عباس هم از خدا بی خبر یکی - دو روز آنجا ماند و وقتی دید که عفتش دارد به باد می رود به غلط کردن افتاد و خودش را به پلیس مهاجرت معرفی کرد و گفت : آقا ! جون مادرتون منو بفرستید ایران ... چیز خوردم .  

به خدا من همجنسگرا نیستم . 

 

  

عیسی

دبستان که بودم 

یک همکلاسی افغانی داشتم به اسم عیسی 

زنگ های تفریح ٬ بلا استثناء توی توالت بود  

بچه ها مسخره اش می کردند و لقب های بدی به او داده بودند . 

 

یکبار از او پرسیدم : چرا این همه میری دستشویی ؟ 

عیسی گفت : آخه ما توی خونمون آبگرمکن نداریم .