رسانه ملی شور هیجان عجیبی برای انتخابات دارد .
شور و هیجانی که قرار است به مردم منتقل شود و انصافا در این زمینه خیلی هم دارد زحمت
می کشد .
فقط مشکل کوچکی وجود دارد و آن اینست که مردم دیگر تلوزیون تماشا نمی کنند ...
در خبر است که روزی آقا محد خان نامی ( ارتباطی به آغا محمد خان ندارد ) مدتها بود که بازنشست شده بودی و صبح تا شب در خانه بیکار و علاف بودی و عیال او را لنگه دمپایی همی زدی و میگفتی که : ای مرد ! الهی جز جیگر بزنی . صب تا شوم نشستی اینجا ور دل من که چی ؟ خب پاشو برو بیرون یه هوایی بخور
آقا محمد خان به جبر عیال از خانه بیرون شدی و در کوی برزن طهران مشغول دور دور زدن و گلگشت بودی گه ناگاه خیل عظیم خلایق دیدی که در پیش دروازه عمارتی ازدحام کردی .
آقا محمد خان رندی را کنار کشید و پرسید : داداش ! ببخشید . صف چیه ؟
و رند که او را خام دید بگفت : اینجا مسابقه iran's got talent هستش
آقا محمد خان به غایت خوشحال شدی و گفت : در صف ایستادی و داخل شدی و ثبت نام کردی .
و صد عجب شورای محترم نگهبان صلاحیت او را تایید کردی .
آورده اند که روزی سپاه تیمور لنگ در نبردی به غایت دشوار دچار هزیمتی هولناک شدی . تیمور از بیم جان به خرابه ای پناه برد و در کنج آن خزید .
در اندوه شکست و ترس جان و یاس فراوان غوطه خوردی که ناگاه در کنج آن خرابه موری دید که دانه گندمی به قاعده دو برابر خویش بر دوش کشیده و از دیوار بالا می برد .
مور چون به میانه دیوار می رسید دانه از کفش می فتاد و او دوباره برگشته و دانه به بر می گرفت و مکرر این افتادن تجدید می شد .
تیمور به دقت بر او نظاره می کرد و عدد دقیق زیر و زبر شدنش را شمرد تا اینکه مور پس از هشتاد و پنج مرتبه توانست دانه از دیوار فرو کشیده و بالا برد .
تیمور از این کار در عجب بسیار شد و رو به مور کرده و پرسید : ای مور ! تو را چه جهد بی پایان است که چنین استوار دست از کار نکشیده و نومید نگردی ؟
مور به اذن خداوند به صدا درآمد و در ابتدا یک فحش بی ناموسی به تیمور داد ( البته به عمه اش)
چرا که همانطور نشسته بود و هشتاد بار زمین خوردن آن مور بینوا را نظاره کرده و دستش را نگرفته و مدد نکرده بود. دمی که آسوده گردید رو کرد به تیمور و گفت : من استادی دارم که نامش برادر محسن است و در تمام انتخابات کاندید شده و نفر آخر شده است اما نومید نه
اگر او را ببینی چه می گویی ؟
تیمور از این سخن نزدیک بود از عجب پاره بشود . فریادی بلند کشید و از خرابه بیرون شد و سپاهی نو گرد آورد و به ایران حمله کرد و با خاکش یکسان نمود و تا آخر عمر مدیون مور و برادر محسن باقی ماند ....
- بابایی ؟
- جان بابا ؟
- چرا عمو ه دو چشم رد صلاحیت شد ؟
- نمیدونم پسرم . خیلی تعجب کردم .
- ولی من می دونم چرا صلاحیتش رد شد بابایی .
- چرا پسرم ؟
- چون ریش نداشت .اونایی که قبول شدن هر هشتاشون ریش دارن .
- آفرین پسرم . چرا من دقت نکرده بودم ؟