صبح در پارکینگ را که باز کردم از دیدن آن همه برف شوکه شدم .
خانم راننده سرویسی که شش - هفت تا دختر بچه را هر روز به مدرسه می برد توی ماشینش منتظر دخترهای همسایه ما نشسته بود .
دختر ها از راه پله دویدند توی پارکینگ و بعد هم رفتند توی سرویس نشستند .
ماشین را که بیرون آوردم دیدم هنوز سرویسشان نرفته است .
بعد صدای یک جیغ بلند شنیده شد .
دختر ها پیاده شدند و توی برف ها بالا و پایین پریدند .
مادرشان از پنجره داد زد : برید تو ! سرما می خورید
و دخترها داد زدند : مامان ! مدرسه رو تعطیل کردن ...
حاضر بودم چهار سال از عمرم را می دادم و بیست و چهار ساعت جای یکی از آنها بودم .
من هم همینطور
هوووم...یادش به خیر...چه حالی میکردیم...
تبریک میگم اولین برف چشمگیر اونجارو..
جای ماهم برف بازی کنید
وای یادش بخیر اون روزا!
وااااااااااااای خوش به حالتون . برررررررررررررررررررف
هم خوش به حالتوون هم خوش به حالشوون
چهار که هچ چهل سال از عمر رو هم ببخشیم نمیـــــــــــشه
حس شیرینیه !