سنت کیامهر قدیس

پازل بی پاسخ

سنت کیامهر قدیس

پازل بی پاسخ

سنگ هم می بارید تعطیلمون نمی کردن نامردا

صبح در پارکینگ را که باز کردم از دیدن آن  همه برف شوکه شدم . 

خانم راننده سرویسی که شش - هفت تا دختر بچه را هر روز به مدرسه می برد توی ماشینش  منتظر دخترهای همسایه ما نشسته بود . 

دختر ها از راه پله دویدند توی پارکینگ و بعد هم رفتند توی سرویس نشستند . 

ماشین را که بیرون آوردم دیدم هنوز سرویسشان نرفته است .  

بعد صدای یک جیغ بلند شنیده شد . 

دختر ها پیاده شدند و توی برف ها بالا و پایین پریدند . 

مادرشان از پنجره داد زد : برید تو ! سرما می خورید  

 

و دخترها داد زدند : مامان ! مدرسه رو تعطیل کردن ... 

 

 

حاضر بودم چهار سال از عمرم را می دادم و بیست و چهار ساعت جای یکی از آنها بودم . 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
سحر دی زاد یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:30 http://dayzad.blogsky.com

من هم همینطور

افروز یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:50

فرشته یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:55 http://houdsa.blogfa.com

هوووم...یادش به خیر...چه حالی میکردیم...

مامانگار یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:22

تبریک میگم اولین برف چشمگیر اونجارو..
جای ماهم برف بازی کنید

ژولیت یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:33 http://migrenism.blogsky.com

وای یادش بخیر اون روزا!
وااااااااااااای خوش به حالتون . برررررررررررررررررررف

ملودی یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 15:08 http://melody-man.mihanblog.com/

هم خوش به حالتوون هم خوش به حالشوون

فرزانه یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 20:44 http://www.boloure-roya.blogfa.com

چهار که هچ چهل سال از عمر رو هم ببخشیم نمیـــــــــــشه

رها چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:05 http://raha-vesal.blogfa.com

حس شیرینیه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد