تسبیح رفیقم چند دقیقه پیش پاره شد و دانه هایش پخش زمین شدند .
تسبیح چینی بود
به شوخی می گویم تسبیح هزار صلواتی بود
با هزار و یکمین صلوات گسست .
اینکه بنویسی و تو را بخوانند خیلی لذت بخش است
اما اینکه بنویسی و بدانی یکروز یکنفر که تو را می شناسد
اینجا را کشف می کند و می خواند و می فهمد یکجایی بوده که بدون تبلیغ و
هیاهو و زرق و برق و مزاحم فقط برای دل خودت نوشته ای بسیار لذتبخش تر است .
امروز صبح خواب بابامو می دیدم .
نمیدونستم بابامه ولی خوب میشناختمش
نمیدونستم که مرده ولی یه حس دلتنگی عجیب و دوست داشتنی نسبت بهش داشتم
حرف می زد و من با تعجب فقط نگاهش می کردم .
احساس می کنم مرگ هم مثل یه خواب شیرینه
که دوست نداری ازش بیدار بشی
و اونجا با افرادی برخورد میکنی که دوستشون داری بدون اینکه بشناسیشون
هرچی میگذره به خاطر آرامشی که الان داره خوشحال تر میشم
و کم از مرگ می ترسم ...
هر سال با شروع نمایشگاه کتاب کلی برنامه می ریختم برای اینکه کی بروم نمایشگاه و چه کتابی بخرم و معمولا وقتی این برنامه ریزی محقق نمی شد تا مدتها عذاب وجدان داشتم و غصه می خوردم چون خیلی علاقه داشتم به رفتن و کتاب خریدن اما امسال با همه سالها فرق داشت . نه برنامه ای برای رفتن به نمایشگاه داشتم و نه علاقه ای به خرید کتاب و الان هم هیچ احساس پشیمانی و ناراحتی ندارم .
برای کسی که در طول روز حتی چند دقیقه هم مطالعه کاغذی ندارد و کتابخانه اش پر است از کتاب هایی که لایشان را باز نکرده نمایشگاه رفتن و کتاب خرید فقط یک فیگور متظاهرانه و عوامفریبی است . نمایشگاه را باید عاشقان کتاب بروند و من مدتهاست که فرصتی برای عاشقی نداشته ام . تعارف که نداریم ؟
زندگی پای فیلم محشری بود سرشار از تصاویر خیره کننده و چشم نواز . داستان هم سفر شدن یک انسان و یک ببر که هر لحظه ممکن است او را بخورد . بدون حرف و صحبت و دیالوگ اضافی . پر از جلوه های بصری تکرار ناپذیر . تصاویری که به جز با جادوی سینما با هیچ وسیله ی دیگری نمی شود توصیفشان کرد .
فرصت کردید تماشایش کنید .
خدایا
اگه بدونی گاهی به خاطر چه چیزای کوچیکی شکرت می کنم
بیشتر نگاهم کن لطفا
مثل بچه ای که وقتی با باباش حرف میزنه دوست نداره باباش روزنامه بخونه
منو ببین
وقتی باهات حرف میزنم تو چشمای من نگاه کن
خواهش می کنم