امروز صبح توی مسیر شرکت
بین خیل ماشین های تک سرنشین
زیر آسمون خاکستری رنگ تهران
که چشم چشم رو نمی دید
بین مردم ماسک زده و خسته و مریض و ناراحت و در حال سرفه که حتی حال نگاه کردن به همدیگر رو ندارند چه برسه به لبخند زدن
همه چیز شده بود شبیه فیلم های علمی تخیلی آخر الزمانی
خورشید از پشت سایه ی مات و خاکستری کوه نمایان شد و ضبط ماشین هم داشت یک آهنگ فوق العاده پخش می کرد و من حس ابر قهرمانی رو داشتم که قراره آخرین گل روی کره زمین رو پیدا کنه و از مرگ نجاتش بده .
کاش یه شمشیر راست راسکی داشتم ...
دیشب شام چی خورده بودی برادر؟
کاش داشتی
کاش یکی میتونست زمین رو از این همه آلودگی نجات بده
این روزها روزهای قشنگی نیست
دلگیر است و ......گویی آلودگی
چشم و دل ها را هم محو خود
کرده ....دلها نمیخندند وچشم
ها شاد نیستند...............
کاش یک روز اینجا آسمان
به مردم شهرش لبخندبزند.
یاحق...
آلودگی رو که نمیشه با شمشیر ترسوند ولی شاید بتونی با قدرت ماورائی و شمشیر سحرآمیز بتونی کارهای بهترین کنی