سی و اندی سال پیش در چنین روزی
مردم این کشور همه خوشحال بودند
چون یک شهر از اسارت آزاد شده بود
اما مادرانی هم بودند که فرزندانشان به اسارت رفت
و هنوز هم چشم انتظار برگشتنشان هستند
تسبیح رفیقم چند دقیقه پیش پاره شد و دانه هایش پخش زمین شدند .
تسبیح چینی بود
به شوخی می گویم تسبیح هزار صلواتی بود
با هزار و یکمین صلوات گسست .
اینکه بنویسی و تو را بخوانند خیلی لذت بخش است
اما اینکه بنویسی و بدانی یکروز یکنفر که تو را می شناسد
اینجا را کشف می کند و می خواند و می فهمد یکجایی بوده که بدون تبلیغ و
هیاهو و زرق و برق و مزاحم فقط برای دل خودت نوشته ای بسیار لذتبخش تر است .
امروز صبح خواب بابامو می دیدم .
نمیدونستم بابامه ولی خوب میشناختمش
نمیدونستم که مرده ولی یه حس دلتنگی عجیب و دوست داشتنی نسبت بهش داشتم
حرف می زد و من با تعجب فقط نگاهش می کردم .
احساس می کنم مرگ هم مثل یه خواب شیرینه
که دوست نداری ازش بیدار بشی
و اونجا با افرادی برخورد میکنی که دوستشون داری بدون اینکه بشناسیشون
هرچی میگذره به خاطر آرامشی که الان داره خوشحال تر میشم
و کم از مرگ می ترسم ...
هر سال با شروع نمایشگاه کتاب کلی برنامه می ریختم برای اینکه کی بروم نمایشگاه و چه کتابی بخرم و معمولا وقتی این برنامه ریزی محقق نمی شد تا مدتها عذاب وجدان داشتم و غصه می خوردم چون خیلی علاقه داشتم به رفتن و کتاب خریدن اما امسال با همه سالها فرق داشت . نه برنامه ای برای رفتن به نمایشگاه داشتم و نه علاقه ای به خرید کتاب و الان هم هیچ احساس پشیمانی و ناراحتی ندارم .
برای کسی که در طول روز حتی چند دقیقه هم مطالعه کاغذی ندارد و کتابخانه اش پر است از کتاب هایی که لایشان را باز نکرده نمایشگاه رفتن و کتاب خرید فقط یک فیگور متظاهرانه و عوامفریبی است . نمایشگاه را باید عاشقان کتاب بروند و من مدتهاست که فرصتی برای عاشقی نداشته ام . تعارف که نداریم ؟
زندگی پای فیلم محشری بود سرشار از تصاویر خیره کننده و چشم نواز . داستان هم سفر شدن یک انسان و یک ببر که هر لحظه ممکن است او را بخورد . بدون حرف و صحبت و دیالوگ اضافی . پر از جلوه های بصری تکرار ناپذیر . تصاویری که به جز با جادوی سینما با هیچ وسیله ی دیگری نمی شود توصیفشان کرد .
فرصت کردید تماشایش کنید .