ناهار را مفصل زده ایم توی رگ و سنگین و چقر رفته ایم توی حیاط زیر سایه درخت زیتون شرکت داریم نفسی تازه می کنیم . یکی از بچه های انبار رو به من می گوید : یه چایی دبش الان بزنی توی رگ آی می چسبه .
همکارم می گوید : بعد از چایی هم یه نخ سیگار بکشی که بفرستت فضا
من هم می گویم : بعدشم نیم ساعت زیر همین سایه بتونی بخوابی
دیگه نور علی نور میشه
بعد سه تایی به نشانه خواستنی بود این چیزها نچ نچ می کنیم و از حسرت سر تکان می دهیم .
می گویم : می بینی ما ایرانیا چه موجودات قانعی هستیم . می بینی چه آرزوهای کوچیکی داریم ؟
همکارم می گویم : حیف که همین آرزوهای کوچیکمون هم نمیتونیم برآورده کنیم .
( البته منظورش چرت وسط روز بود )