شبهایی که پیش هم می خوابیدیم
دستم را می بوسید و می گذشت روی لبهایش
و هر نفسی که می کشید گرمایش را با دستم حس می کردم
سعی می کردم نفسهایم را با او تنظیم کنم
تا مثل هم نفس بکشیم
با دم او نفس بگیرم و با بازدمش نفسم بیرون برود
فرداهایش توی مدرسه سر کلاس آقای معلم ریاضی
که خیلی ساکت بود و فقط صدای نفس بچه ها و جیر جیر کفش آقا معلم می آمد
با خودم می گفتم یعنی هنوز الان هم نفس های من و بابا با هم تنظیم است ؟
سالهاست پیش هم نخوابیده ایم ...
-
تو هم این کارو تجربه کردی پس.....منم همینطور....بعضی وقتا با مامان و بعضی وقتا با بابا هماهنگ میشدم......خیلی لذت داشت.........
سلام کیامهررررررررررررر
اخ جون اینجا میتونیم بیایم سلام و ملیک کنیم
نگران نباش نمیایم کامنتدونی اینجارو بترکونیم،امار به کسی نمیدیم،بچه های خوبی هستیم
اما در مورد پستت باید بگم من همیشه عادت داشتم رو شونه بابا بخوابم
انقده کیف میداددددد اما تجربه تورو نداشتم
وااااااااااااااای چه کار باحالی
نفس هماهنگ کردن آرامش بخشه
یعنی الان اگه این کارو انجام بدم، با این سن و سال به عقلم شک نمی کنن؟
خیلی دوست دارم آغوششون رو لمس کنم
چرا محروم شدیم آخه؟ فقط بخاطر قد کشیدن....حیف
اخی عزیزم
بعضی وقتا میرم وسط مامان بابام می خوابم میگم من از جام تکون نمی خورم اونا هم بنده یخداها هیچی نمیگن ولی اخرش که برقا خاموش میشه خجالت میکشم میرم سر جام
الهی!
بعضی وقتا که بابام خوابه آروم آروم میرم و نگاه میکنم که پتو بالا و پایین بره!با چشمای نداشتم زل میزنم و دقت میکنم!
بعضی وقتام صدای خروپفش خیالمو راحت میکنه!
کیامهر،امیدوارم هرجا که هستی و مینویسی،یا نمینویسی، موفق باشی و سلامت.
من که اینجا به دلم نمیشینه(آیکون شازده کوچولوی غرغروووو)
راستی کیا این http://shazdehkocholo.blogfa.com/8906.aspx
یه پست قدیمی راجع به اسممه اگه حوصله داشتی بخونش بدک نیست.
اسم پست هم هست
؛میثا ، میسا ، می ثا ؟!!!!!!؛
گاهی چقدر دلم برای اون خوابای کودکانه توی بغل بابام تنگ میشه که حس امنیت بهم می داد. خصوصا شبایی که دچار بی خوابی میشم یا حالم خوب نیست بدجوری دلم می خواد بابام و بغل کنم و توی اون حس امنیت خوابم ببره.
همیشه حس خوبی داشت که پیش بدر و مادرم بخوابم. آسوده و راحت می خوابیدم
کلی احساساتمونو انگولک کردی جناب کیامهر
تا رسیدم خط پایانت فک کردم من تا کی می تونم بغل بابا برم و هنوزم خودمو لوس کنمو باهاش شوخی کنم!؟
آخی...
هــــــــــــــــــــی چه دورانی بوود
از بچگی جوری بارم آورد که هر وقت ناراحت بودم یا حتی حالم بد بود کنار تختم بشینه و دست کوچولوم رو بگیره تو دستهای قویش تا آروم بشم و خوابم ببره ...
این عادت هنوز روم مونده وقتی ناراحتم دلم میخواد دستم رو بگیره تا آروم شم ...
آخی! جانم چه حس خوبی داره. دلم خواست.
کیامهر این نکته هایی که اشاره میکنی خیلی ظریف هستن ولی عمیق ...خدایا شکرت که توی هوایی نفس میکشم که پدر و مادرم نفس میکشن.
اشکمو در نیار پسر خوب........من عاشق پدرم بودم.هنوز بت منه........شبا بالا سرش نفساشو نگاه می کردم.اخرش هم برید.پرید.......من هنوز کمش دارم.خدا سایه ی پدرتو واست نگه داره
سلااام
وای منم یاد قدیما افتادم
گرفتن بازوی بابام تو خواب چه حالی میداد